میهمان تنهائی ام ...
در ویرانهای موسوم به محبس خاطرات...
تنهای تنها نشستهام...
و باورهایم را مرور میکنم...
باور دارم که آب هست...
اما در پهنهء دریا...
نه در پیالهء من...
باور دارم که آفتاب هست...
اما در پهنهء آسمان...
نه در سینهء من...
باور دارم که عشق هست...
اما در شهر رویاها...
نه در پسکوچههای غربت این شهر آهنی...
باور دارم که من هستم...
اما جاری در رگهای حقیقتی تلخ...
نه در لابلای قصههای شیرین کودکانه...
کاش باورم اشتباه بود...
تنها جامی که از دستانت بگیرم...
مرا با آبی آب، روشنی آفتاب، شور عشق و شیرینی قصههای کودکانه پیوند خواهد داد...
پ.ن : تو هم باور داری ؟!
این پنج شنبه هم گذشت و نیامدی ...
شاید دیگر نخواهی آمد ...
فراموش کرده ام که فرشته ها متعلق به هیچکس نیستند ...
حتی اگر در کنارت باشند ...
حتی اگر در آغوشت باشند ...
جز آنکه خود بخواهند ...
وقتی خود بخواهند خود دستش را در دستانت گره خواهد زد ...
...
شاید دیگر مرا نمیخواهی ...
...
همیشه دوست داشتی انتخاب کنی ...
انتخابت مبارک ...
پ.ن : شروع امروز بسیار دردناک بود ... سه عدد آمپول برای رفع آنفولانزا ( همانند دیروز ) ... ولی همچنان زنده ام !
"مسافرین محترم ، ایستگاه ... برای تعیین مسیر به تابلوهای راهنما توجه کنید."
سرفه ای میکند و به ساعتش نگاه کرد ساعت 10:30 ... به سمت واگنهای انتهایی قطار میرود ...
" اقا این قسمت مخصوص خانومهاست "
برمیگردد ، سوار نمیشود ، مترو حرکت میکند .
یقه های پالتوهای خاکستری رنگش را بالا میکشد ...کلاه سفیدی بر سر دارد... تمام صورتش را با شالگردنی دست باف ابی رنگ پوسیده ای پوشانیده ... به اطراف نگاهی میکند ... صندلیی را انتخاب میکند ... مینشیند ... سرش را به دیوار میچسباند ...
هرازگاهی سرفه ای نشان میدهد که زنده ای در میان این جامه گان وجود دارد.
زمین میلرزد ، مترو نزدیک میشود ...
بلند میشود ، چهره تک تک مسافرین را نگاه میکند ...
" مسافرین محترم ، برای تعیین مسیر به تابلوهای راهنما توجه کنید "
- تابلوهای راهنما !!! در زندگی به هیچ تابلویی توجه ای نکن ! زیرا هر تابلویی را شخصی برای دل خودش قرارداده ! زندگی تابلویی یعنی زندگی یکنواختی ! به تو گفتن نرو ، دوست داشتی برو ! بهت گفتن فراموش کن ، دوست داشتی فراموش نکن ! بهت گفتند دوست نداشته باش ، تو دوست داشته باش !
نگاهی به من کرد ... تازه متوجه شدم با من صحبت میکند ... سرفه اش شدیدتر شد ...
مترو حرکت میکند ... تا انتهای مسیر با چشمانش همراهی اش میکند ...
سکوت میکند ، سرش را به دیوار میچسباند ولی همچنان سرفه های خشک ...
"مسافرین محترم ، خط قرمز لبه سکو حریم ایمن شماست ، لطفا از آن عبور نفرمائید "
- این خط قرمز چیه ؟
با انگشت اشاره میکنم و میگم : خطی که لبه سکو کشیدن که مسافرا اونطرفتر نرن !
- اگه بریم چی میشه ؟
با تعجب به چشمانش که از بین شال و کلاهش دیده میشود ، زل میزنم و میگویم : خوب ... خدایی نکرده ... ممکنه تصادف کنی و زبونم لال ...
دوباره زمین لرزه ... مترو میرسد ...
- میمیریم !!! شما به این میگی مردن !؟! مردن وقتیه که ، اونی که دوستش را ببینی ولی ...
"مسافرین محترم ، ایستگاه ... برای تعیین مسیر به تابلوهای راهنما توجه کنید."
جمله اش با صدای اپراتور قاطی میشود ، سرفه اش شدید تر میشود ، خجالت کشیدم ازو بخواهم جمله اش را تکرار کند .
بطری آب را به او تعارف میکنم ... میپذیرد ... مینوشد ...
" مسافرین محترم از درب های قطار فاصله بگیرید "
از جا پرید ، به طرف واگن قطار دوید اما قطار سریعتر از همیشه حرکت کرد ... به دنبالش دوید ... فریادی کشید و بطری آب را بر زمین کوبید ... شانه هایش میلرزید ...
ایستگاه خالی شده بود ... به ساعت ایستگاه نگاه کرد ساعت 10:30 .
یقه های پالتوهای خاکستری رنگش را بالا میکشد ... به اطراف نگاهی میکند ... صندلیی را انتخاب میکند ... مینشیند ... سرش را به دیوار میچسباند ...
پ.ن: مردن وقتیه که ، اونی که دوستش را ببینی ولی ... چی ؟!
یه چیر بی ربط : تولدت مبارک ...