20ساله به نظر میرسید ...
با چه ذوقی روی ویلچرش دستهایش را تکان میداد ...
خسته نمی شد ...
با اشتیاق تمام می رقصید ...
نگاهم کرد ... لبخندی زد...
فهمیدم که میخواهد با من برقصد !!
روبرویش ایستادم ...
ولی قدش ؛ نشسته روی ویلچر خیلی کوتاهتر از من بود ...
نیم خیز شدم و روبرویش شروع به رقصیدن کردم ...
تمام حرکاتم را تکرار میکرد ...
طاقت نیاوردم ...
خواستم صورتش را ببوسم پیش دستی کرد و مرا بوسید و گفت : فکر کردی زرنگی ؟ من بردم !! من زودتر بوست کردم !!!!!!
...
...
اره ! فکر میکنیم « زرنگیم » !!! فکر میکنیم که خیلی از کارها « زرنگیه » !!! فکر میکنیم « برنده ایم » !!!!!! درصورتیکه همه چی را « باختیم » و « بازنده ایم » ...
اشکها و لبخندها...
...
انچه که امروز کمتر کسی به آن توجه میکرد اشکهایی بود که لابلای شادی ها و کف زدن ان عزیزان دیده میشد ...
دست میزدند ...
شادی میکردند ...
می رقصیدند...
اما غمهای بسیاری را میشد در چهره شان دید ...
...
...
پدران و مادرانی که نه به دلیل جبر روزگار بلکه به دلیل بی توجهی و بی مهری ما فرزندان (!!!) اینچنین انجا به انتظار نشستند !!!
به انتظار ...
...
Don't
walk in front of me,
I may not follow.
Don't walk behind me,
I may not lead.
Walk beside me and
be my friend.
Albert Camus