چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« پرواز » نامه

زیباترین... تو را برای زیبائی‌ات نمی‌خواستم...
شیرین‌ترین... تو را برای شیرینی‌ات نمی‌خواستم...
عاشق‌ترین... تو را برای عشقت نمی‌خواستم...

تو را برای آرامش ِ ابدی می‌خواستم...

همواره در دو چیز آرام می‌گیرم...

یکی در گهوارهء مرگ...
یکی در آغوش تو...

بنظرت کدامین، زودتر نصیبم خواهد شد؟؟؟؟...

پ.ن : خیلی بد شدم ... خیلی بد ...


میلرزد ٬ همه جا میلرزد ٬ تمام وجودم میلرزد ...

نیمساعت بیشتر به پرواز نمونده ... سریع وارد فرودگاه میشوم ... کارت پروازم را میگیرم ... شماره صندلی 48 D

« مسافرین پرواز ماهان به مقصد تهران سریعا به قسم ترانزیت مراجعه نمایند ... »

گیت بخش ترانزیت شلوغه ... بالاخره اینجا کرمانه و بازرسی شدیدتر ... از گیت رد میشم ... دستگاه هشدار میده ...
- اقا شما یه بار دیگه از گیت رد شوید ! ...
دوباره وارد میشم ... دوباره هشدار ...
- اقا شما تشریف بیارید این طرف ...
توسط دستگاه دستی شروع به تفتیش میکند ... دستگاه هشدار میدهد !
- اقا تشریف ببرید تو این اتاق لباسهایتون را در بیارید !!!!!!
- آخه چرا ؟!
- شما بفرمایید ، اقای ... بهتون میگن !!
- وارد اتاق میشوم ... سربازی در گوشه اتاق است ! جیبهات را خالی کن لباسهات را هم در بیاور ؟!
جیبهایم را که خالی میکنم ، چشمش به دستمال عطری می افتد ...
- این تو جیبت بوده ؟
- آره !
- لباسهات را دیگه نیازی نیست دربیاری ؟!
دوباره تفتیش میکند ...
- مشکلی نیست میتونی بری !

۵ دقیقه بیشتر به پرواز نمونده ... وارد سالن ترانزیت میشوم ... شلوغ است .... متوجه میشویم که پروازتاخیر دارد ... با ۴۵ دقیقه تاخیر سوار هواپیما میشویم ...

ردیفها را یکی یکی نگاه میکنم ... ردیف شماره ۱ ابتدای هواپیماست و ۴۸ در انتهای هواپیما ...
کتابهای زبانم را برمیدارم تو این یکساعت میشه چند خط زبان خوند ... موبایلم را هم افلاین میکنم ... راستی اینجا که نشستیم نزدیک دم هواپیماست ! یه ردیف مانده به اخر هواپیما !

« مسافرین محترم ٬ لطفا پشتی صندلی های خود را به حالت عادی برگردانید و کمربندها را ببندید  و تا زمانی که چراغ مربوط به بستن کمربند خاموش نشده است ٬ انها را باز نکنید ٬ طبق قوانین پرواز هنگام تیک اف باید چراغعهای داخل را خاموش کنیم ٬ در صورت نیاز میتوانین از نورهایی شخصی که بالای سرتان هست استفاده کنید ٬ مقصد ما فرودگاه مهراباد و مدت پرواز ۷۰دقیقه »

چراغها خاموش میشود ... هواپیما اماده بلند شدن است ... صدای موتورهای عقب هواپیما بیشتر میشود ... هنگام تیک اف تکانهای شدیدی دارد ... توسط مونیتور روبرو نحوه تیک آف کردن هواپیما را میبینیم ... عجب باند خرابی دارد ... صدای موتورها بیشتر میشود ... و هواپیما بلند شد ٬ بالاخره از شهر کرمان خارج شدم ...

هواپیما در حال اوج گرفتن است ولی همچنان تکانهای شدیدی دارد ... همه بهم نگاه میکنند ٬ بعضی ها میخندند ... کودکی که در کنار من نشسته است از ترس جیغ میزند ... مهمانداری سریعا خودش را به او می رساند و ماکت هواپیمایی به او میدهد تا ساکت شود ... خنده اش کاملا مصنوعی است ... مادرش هم ترسیده است ... تکانها کاملا غیر طبیعی است ...

« مسافین محترم ٬ لطفا  کمربندها را تا زمانی که چراغ مربوط به بستن کمربند خاموش نشده است ٬ باز نکنید »

لحظه ای فکر میکنم ٬ نکنه ...
یاد پست قبلی ام می افتم ... به یاد لبخندهای تو که بین همه تقسیم شده است ... لبخند میزنم ...

هواپیما آرام میشود ... چراغهای روشن میشود ... مهمانداران سریعا مشغول پذیرایی میشوند ...

« مسافرین محتزم ٬ با سلام ٬ خلبان ... صحبت میکنه ٬  همانطور که ملاحضه فرمودین هنگام برخواستن با طوفان هوایی مواجه شدیم که مجبور به اوج شدیم و چندین بار با خلا هوایی موجه شدیم که باعث لرزشهایی شد خوشبختانه این مسائل برطرف شده و در حال حاضر مساله خاصی ... »

ناگهان هواپیما تکان شدیدی میخورد ... یکی از مهماندارها که مشغول پذیرایی است زمین میخورد ... یکی دو تا از کمدها باز شد ... همکارانش به او کمک میکنند که روی صندلی بنشید ... دوباره چراغ بستن کمربندها روشن شد ... اینبار تکانها هواپیما شدیدتر است ... احساس سقوط را کاملا از سنگینی سرم متوجه میشوم ... مهمانداری که روبرویم نشسته است گوشه لبش را گاز گرفته و به ما لبخند تحویل میدهد!! ... با ابروهایش به همکارانش اشاره میکند ... معلوم است نگرانند ...

 هواپیما دوباره اوج میگیرد ... تمام گوشهایم کیپ شده است ... هیچ صدایی نمیشنوم ... مونیتور روبرویم درحال نشان دادن گلهای جام جهانی ۹۸ است !! ... هواپیما به سمت راست می پیچد ... حدود ۴۵ درجه کج شده است ... صدای موتورهای عقب هواپیما شدیدتر شده است ...

میلرزد ٬ همه جا میلرزد ٬ تمام وجودم میلرزد ...

چشمهایم را میبندم ...  نگاههای مادرم ٬ پدرم ٬ میلاد (*) و تو ... راستی خیلی وقت است که مرا ندیده ای ؟!!! چقدر دلم ندیدنت را میخواهد ...

هواپیما آرامتر میشود ... ولی  همچنان تکان میخورد ... یاد اتوبوس های بین شهری میافتم ... ۱۵ دقیقه به پایان سفر بیشتر نمانده ... مهاندارها در همان تکانها مشغول پذیرایی میشوند ... باید شرایط را عادی نشان دهند ...

...
« مسافرین محترم ٬ کمربندها را ببندید و پشتی صندلی را به حالت عادی برگردانده ٬ تا لحظاتی دیگر در فرودگاه مهراباد به زمین خواهیم نشست »

مونیتور روبرو شهر تهران را غرق نور نشان میدهد ... با لامپهایی که به تازگی در اتوبان فتح نصب کرده اند ٬ مسیر باند فرود را بصورت فلش نشانه گذاری کرده اند که خدایی نکرده بر اثر اشتباه خلبان (!!!) به خونه های اطراف و کوههای اطراف برخورد نکند ... هواپیما به زمین مینشید ... بی اختیار عده ای دست میزنند ... عده ای صلوات میفرستند ...

اینجا ایران است ... و این بهترین هواپیما و سازمان هواپیمایی کشور ...

پ.ن : مثه یه خواب بود ... همه هیجانها ... همه ترسها ...
یه چیز با ربط : این پرواز را بخاطر خواهم سپرد ...
یه چیز بی ربط : نیامدی ... تنها رفتم ... و به باد خواهم گفت قصه موهای تو را ...

یه چیز واسه خودم : خیلی بد شدم ... خیلی بد ...

« ۲۴ ساعت » نامه

نکته مهم و کنکوری : میدونم متنم خیلی طولانیه و حوصله خوندنش را ندارین ولی واسه من ارزش نوشتن داشت اگرچه واسه شما ارزش خوندن نداشته باشه ...

ساعت اول : صدات میزنم ... به امید اینکه جوابی بشنوم منتظر میمونم ... کتابی که برام خریدی را ورق میزنم و به سرزمین های رویایی ان نگاه میکنم چقدر این سرزمین ها آشناست ... میدونم وقتی بدونی این آخرین باری است که صدات میزنم ٬ خوشحال خواهی شد ...همچنان منتظرم ...  یکساعت گذشت ...

ساعت دوم : میخوام بشینم بالاخره کتابی که بهم معرفی کرده را بخونم ... اما انگار دیگه نیازی به نیمه گمشده ام ندارم ... ترجیح میدم قدم بزنم ... از خونه میزنم بیرون ... اتوبان آهنگ ٬ خیابون ۱۷شهریور ... یه پارچ هویج بستنی ... یه پیراشکی سوسیس از همون مغازه نبش میدون امام حسین ... یکساعت گذشت ...

ساعت سوم : خیابون انقلاب ٬ پفک چرخی ... پیچ شمیران ... میدون فردوسی ٬ آب زرشک و آب البالو ... چهار راه ولیعصر ... چهار راه وصال ... یکساعت گذشت ...

ساعت چهارم : بذار این روز آخریه یه خیری به بقیه برسونیم ... ریا نشه ! ترجیح میدم یه سر به سازمان انتقال خون اونجا بزنم ... یکساعت گذشت ...

ساعت پنجم و ششم : هنوز بیست ساعت دیگه فرصت دارم یه فیلم انتخاب میکنم ... ترجیح میدم کمدی باشه ... میرم سینما ... میخندم ... از ته دل ... فکر کنم دو ساعت گذشت ...

ساعت هفتم : گشنه ام شده ... کجا میتونم برم ... آهان « رستوران نایب » ... تنهای تنها ... یه کباب سلطانی بدون برنج ... با ترشی انبه ... ووووووووو ... چه لذتی میده ... یکساعت فقط میخورم ...

ساعت هشتم : یه بلیط هواپیما میگیرم برای دیدنت ... حتما اینکار را میکنم .. تو یکساعتی که دارم به سمتت میام ... همه خاطره هام را باهات دوره میکنم ... بازی های کودکانه ... مدرسه ... آلوچه ... تو عروس میشی من داماد ... تو خیلی وقته که عروس قصه ها شدی ... و من هم داماد ! لذت رسیدن به تو باعث میشه فراموش کنم که یکساعت گذشته !

ساعت نهم : فقط من و تو ... و حرفهای نگفته ... ( حذف شد ) ... اینجاست که میگفتم ای کاش برای با تو بودن فرصت بیشتری میخواستم ... اما نه انگار درخواست بیخودی است ... ازت میخوام منو ببخشی ... همین ... باید برگردم ... یکساعت گذشت ...

ساعت دهم : برمیگردم ... سعی میکنم تو مسیر برگشت ... یکم سربسر مهماندارهای هواپیما بذارم ... یاد سفرهای مشهدم با تو بخیر ! چراغ صدا زدن مهماندارمون سوخته بود و یسره فریاد میزدیم : مهماندار !! مهماندار !!!  ... فرصتی هم دارم که روزنامه های امروز را بخونم و باز به صحبتهای م.ا بخندم ... خدا را شکر که یارانه ها را نقدی میخوان بهمون بدن و خوشحال ازینکه دیگه نخوام بود ... یکساعت گذشت ...

ساعت یازدهم : اخ جون نصف روز گذشته ... بسی لذت بردیم ... یعنی میشه تو اون روز بارون بیاد که تو خوشحال بشی ... اگه بیاد که معرکه است ... قدم زدن تو همون محلی که من عاشق چشمان بارانی شدم را فراموش نمیکنم ...  منتظر نسیم میمانم ... یکساعت گذشت ...

ساعت دوازدهم : امروز چقدر گرسنه ام میشه ... یه چیپس و پنیر با ایستک انار ( یه آبجوی بدون الکل ایرانیه ٬ قابل توجه شما خارجی ها ) ... یکساعت دیگه گذشت ...

ساعت سیزدهم : دلم میخواد یه بار دیگه شیرین ترین لذت دنیوی را تجربه کنم ... مست کنم ... با تو ... در آغوش تو ... آماده ای ؟ ...  یکساعت گذشت ...

ساعت چهاردهم : خیلی خوابم میاد ... برمیگردم خونه یه راست میرم تو اتاقم ... تمام پارتیشن های کامپیوترم را فورمت میکنم ... نمیخوام نوشته ای حرفی اثری از فکرم تو خونه بمونه ! کتابهایم را میدم به خواهرم ... مطمئنم ازین همه دست و دلبازی من تعجب میکنه ! تمام لباسهایم را به کارگران ساختمان نیمه کاره روبروی خواهم داد ... نمیخواهم اثری از من بماند ...دلم برای اتاقم و صبحت های شبانه ام تنگ خواهد شد ... یکساعت گذشت ...

ساعت پانزدهم : یه سفر دیگه دارم ... اونایی که رفتن میگن هوایی نهایت سه ساعت راه بیشتر نیست ! پس تا پروازم چهار ساعت فرصت دیگر دارم ... هرچی فکر میکنم کار نکرده دیگه ای ندارم ... ولی نه ! دوباره صدات میزنم ! منتظر میمونم تا جوابی بیاد ... خدایا این یک ساعت چقدر زود گذشت !!

ساعت شانزدهم : تمام ارشیو وبلاگم را دوره میکنم ... کلیک میکنم ... آیا برای حذف وبلاگ اطمینان دارید؟! بلی ! ... وبلاگ حذف شده غیر قابل بازیابی است مطمئن هستید ؟! بلی !... سازم را بر میدارم ... شروع میکنم ... کرشمه ... ملانازی ... یه ساعت گذشت ...

ساعت هفدهم : آخرین قسمت سریال LOST را که دارم میذارم میبینم ... و هنگام دیدن فیلم یه بشقاب پر ، سوپر چیپس مزمز با سس هزارجزیره بهمراه سس قرمز مهرام ! یه نگاهی هم به فیلم What dreams may come? میندازم ... زندگی پس از مرگ ... خیلی خسته ام ! خواب ام میاد ! یکساعت گذشت !

ساعت هجدهم : منم دوست دارم امروز جمعه باشه که همه خونه باشند ... به مادرم نگاه میکنم که هیچ وقت حوصله شنیدن نصیحت هایش را نداشتم ، خدا یا چقدر دلم نصیحت میخواهد حتی اگر در مورد آرزویش باشد ! ... پدرم را میبینم که تمام زحمتش برای من بود ! میدانم ولی نمیفهمم !! همیشه بین دانستن و فهمیدن تفاوت است ! خواهرانم همیشه به من میگفتند ما که یک برادر بیشتر نداریم ! یک ؟!!! این عدد آشناست ؟!! یکساعت گذشت !

ساعت نوزدهم : دلم « میلاد» میخواد ! دایی! دایی !! ... دایی ! بغل ! وقتی دایی را بغل میکنه و خودش را میچسبونه به بغلت یعنی تو هم منو سفت فشار بده .. میدونم دلم براش تنگ میشه ... الان هم دلم براش تنگ شده ... توپولی قل قلی را که خیلی دوسش داره بهش میدم ٬ من مراقبش نبودم امیدوارم اون مراقبش باشه ... خدایا این لحظات چقدر زود میگذزه ... یکساعت گذشت ...

ساعت بیستم : صدات میزنم ... شاید اینبار ...
بهت میگم :
-  فرصت با من بودن نداشتی و نذاشتی که بهت بگم ... شاید « همه » زرنگتر از « من » بودند !
- زندگی کن ! گریه نکن !
- د.د.د.د.د.خ.د
- تو زندگیت هرگز اخم نکن ٬ شاید یکی به امید لبخند تو زنده باشه ...
- برایت ارزوی خوشبختی و لذت همیشگی از زندگی ات را خواهم داشت ...
- میخواستم با همه تفاوت داشته باشم ! اکنون تفاوت دارم ... «من» نیستم و «همه» هستند !
- ...

ساعت بیستم و بیست و یکم و بیست و دوم : سعی میکنم بخوابم ! مهماندارهای هواپیما را اذیت نکنم ! راستی اگه پروازها تاخیر داشته باشه و به موقع نرسم چی !؟!! نه ؟! امکان نداره ! ترجیح میدم بخوابم که این استرس ها را نداشته باشم ! خوابم نمیبره ! بهم گفتی کتاب خون نیستم ولی حالا دوست دارم تئوری سازمان بخونم ... فرصت خوبیه ! نه ؟!! ساعات چقدر دیر میگذره ...

ساعت بیست و سوم : سریع وضو میگیرم ... سلام میدم ... اجازه میگیرم ... وارد میشم ... خیلی محیطش اشناست ... یادمه تو هم اینجا را دوست داشتی ... السلام علیک یا ابالحسن یا امیرالمومنین ...میام همونجای همیشگیم میشینم ... سرم را میذارم به دیوار ... قران را باز میکنم ... « و من یتوکل ... »
خدا را شکر میکنم بخاطر فرصت زندگی که بهم داد و نداد ...
خدا را شکر میکنم بخاطر همه خوبی ها که بهم داد و نداد ...
خدا را شکر میکنم بخاطر همه سختی هایی که بهم داد و نداد ...
خدا را شکر میکنم بخاطر تویی که به من داد و نداد ...
خدایا از چشم بد حفظش کن ...

ساعت آخر :
چیپس و پنیر ٬ سینما ٬ عطر ٬ مترو ٬ ابوذرغفاری ٬ پفک ٬ آب ، عروسک ٬ توپولی قل قلی ٬ گل ٬ عشق ٬ کربلا ٬ پارک طالقانی ٬ جمشیدیه ٬ RFID ، نیوا ، باد ، ریاضی ، همه ، عشق ، صدای آهسته ، ماه ، بین الحرمین ٬ من ، پیراشکی ، مادر ، پدر ، خواهر ، میلاد ، عکس ، خاک ، فیلم ، رز سفید ، کوه ، جنگل ، آتش ، نجف ٬  تو ، تو ، تو  ... خدایا چقدر خوابم میاد ...

پ.ن۱ : یه بار دیگه که متنم را میخونم چیزی نبوده که آرزویش را داشته باشم ولی نداشته باشم جز ... !
پ.ن۲ : مثه یه بازی بود ! ۵ ... ۴... ۳ ... ۲...۱ ... ولی هنوز نشمرده من بازیم تموم شده بود! تایم اپ دیت شدن بلاگم را ببین!

یه چیز با ربط : اگر بدونم کی خواهم مرد حتما سعی میکنم ساعت ۲۳ را مهیا کنم ...
یه چیز بی ربط : ببخشید «زندگی» از کدوم طرفه ؟!
یه چیز برای خودم : منتظر تولدتم !


توضیح  : توسط مهدیه ( http://paradisegirl.blogfa.com/ ) به این بازی دعوت شدم ... میون این همه نوشتن ها و پاک کردن ها ... مردن و زنده شدنها ... واسه من نوشتن کارهایی که تو ۲۴ ساعت اخر زندگیم دوست دارم انجام بدم ٬ جالب بود ... وقتی نوشتم دیدم شکر خدا کار نیمه کاره ای ندارم ... راحت میتونم راحتتون کنم ... نرگس ٬ امیر حسین ٬ میتی ٬ عادله ٬ زی زی و شما که اینا را خوندین اگه دوست داشتین بیایین بازی !