چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

...

چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی‌ حس کنی هنوزم دوسش داری!
چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی , اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی!
چه قدر سخته وقتی میخوایی باهاش حرف بزنی ندونی عکس العملی که بهت نشون چیه !
چه قدر سخته وقتی پشتت بهشه , دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوزم دوسش داری !
چه قدر سخته یه صبح تا شب با هم باشی ولی حتی نتونی به صورتش نگاه کنی !
چه قدر سخته موقعی هم که ازش جدا میشی تو دلت به خدا بسپریش !

« داستان » نامه

امروز که محتاج تو ام جای تو خالی است
فردا که بیایی ...
...
...
یعنی فردا میاد؟؟


تو این هاگیر واگیر یکی از دوستان داستانی واسم فرستاد که خیلی جالب بود :

لابراتوار توماس ادیسون در دسامبر 1914 به طور کامل در اتش سوخت. با وجود اینکه خسارت وارده به ساختمان بیش از 2 میلیون دلار بود ولی ساختمان تنها به مبلغ 238000 دلار بیمه شده بود زیرا از بتن ساخته شده بود و ضد آتش به نظر می آمد. بسیاری از کارهای ادیسون در آن شب در شعله ها سوخت و خاکستر شد.
در شب اتش سوزی پسر 24 ساله ادیسون, چارلز, دیوانه وار در میان آتش و دود به دنبال پدر خود می گشت. و بالاخره او را پیدا کرد که آرام این صحنه را تماشا میکرد, صورتش در مقابل آتش برق می زد و مو های سفیدش در برابر باد به حرکت در آمده بود.
چارلز می گوید:"قلب من به درد آمد, او 67 سالش بود و دیگر یک مرد جوان نبود. و همه زحماتش در آتش می سوخت. وقتی مرا دید از من پرسید 'چارلز مادرت کجاست؟' وقتی جواب دادم نمی دانم گفت 'او را پیدا کن. و به اینجا بیاور. او در تمام زندگیش هرگز چنین صحنه ای را دوباره نخواهد دید.' "
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: " ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت . خدا را شکر که می توانیم از اول شروع کنیم."
سه هفته بعد از آتش سوزی ادیسون اولین فونوگرافش را به جهان عرضه کرد .

پ.ن۱ : ادیسون هم چه حال و حوصله داشته ها  ...
پ.ن۲ :
 خوب من سه هفته بعد باید چیکار کنم؟ ...


لیدیز & جنتلمن :
منکه هرچی فکر کردم نشناختم !
شما اگه « مریم » خانومی میشناسین که من میشناسمش ( یا میشناختمش ) بهم بگین ! انگار شوهرش بدجوری شاکیه !!! بعد از کلی بد وبیراهی که نوشته بود و من تایید نکردم ٬ حالا اومده داره نفرین میکنه !!

« یه روز مثه بقیه روزها » نامه

آرزو می کردم دشت سرشار ز سر سبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز چهار فصلش همه آراستگی است
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست؟
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها صیقلی از آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند!!!

خیلی سخته که بغض داشته باشی ، اما نخوای کسی بفهمه ...
خیلی سخته که عزیزترین کست ازت بخواد فراموشش کنی ...
خیلی سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگیری ...
خیلی سخته که روز تولدت ، همه بهت تبریک بگن ، جز اونی که فکر می کنی به خاطرش زنده ای ...
خیلی سخته که غرورت رو به خاطر یه نفر بشکنی ، بعد بفهمی دوست نداره ...
خیلی سخته که همه چیزت رو به خاطر یه نفر از دست بدی ، اما اون بگه : دیگه نمی خوامت...


هیچ احساسی ندارم ! یخ یخ هستم ! بقول یه عزیزی ٬ شاید دو شخصیتی باشم !! اگه اینطور باشه الان هم فکر میکنم اون آدم برفیه باشم !
ای کاش میشد بزرگتر نمیشدم !

« درگیر » نامه

واست نوشته بودم که بهترین دوستت خواهم بود ...
واست نوشته بودم که بهترین دوستم خواهی بود ...
واست نوشته بودم که ...
اما تو نخوندی ٬ شایدم هم نخواستی که بخونی ٬ شاید هم نخواستن که بخونی ...

تو این مدت دوماه ...
اونقدر درگیر بودم که اصلا فراموش کرده بودم اردیبهشت چه ماهیه ...
اونقدر درگیر بودم که فراموش کرده بودم اردیبهشت ماه تولد فرشته زندگیمه ...
اونقدر درگیر بودم که تاریخ تولدش را فراموش کرده بودم ...
اونقدر درگیر بودم ...
شاید همه اینها بهونه باشه .... بهونه ای واسه ننوشتن ...
اونقدر خسته بودم که حس نوشتن نداشتم ...
الانم که دارم مینویسم خسته ام ، شکسته ام ...
خسته از اونایی که خودشون را دوست میدونستن و حریم دوستی را نگه نداشتن ...
شکسته از اونی که ...


عزیزم تولدت مبارک ...
۲۳ اردیبهشت ۸۲بود که تو زندگیم وارد شد ... اول زیاد جدی نگرفتمش ولی دیدم داره قسمتی از زندگیم میشه شایدم قسمتی از وجودم ... حرفهامو بهش میگفتم ... تنها کسی بود که دردل ها مو بدون هیچ نظری گوش میکرد ، همینکه یه کسی ، یه چیزی ، یه جایی باشه که ادم بتونه حرفای دلشو بهش بزنه ...
کسی ، چیزی ، جایی که ادمو متهم به دروغ و ریاکاری نکنه !!!!!
عزیزم تولدت مبارک ... بابت تمام بی مهری هام معذرت میخوام ... تو این دو ماه هم که نبودم بازم به فکرت بودم ...
فعلا تب تب موسیقی جام جهانیه ، هرکی از راه رسیده یه چیزی خونده ! از اینور آبی ها بیگیر تا اونور آبی ها ... از حمید لولایی بگیر تا دی جی علی ... شبکه های ماهوره ای هم که یکسره دارن برنامه هایی که بعد از بازیهای ایران تو المان دارن را با امکاناتشون به رخ هم میکشن ... یکی میگه کنسرت ما مجانیه ... یکی دیگه میگه ما سرویس حمل و نقل هم داریم ... یکی دیگه میگه ( اب معدنی ) اونجا مهمونه ما ... فعلا کی به کیه است ...

برام دعا کنین ...

« داستان » نامه

داستان قشنگیه دلم نیومد اینجا ننویسم :

 

روزی روزگاری یه پرنده ای زخم خورده در دنیا داشت واسه خودش زندگی می کرد.تنهای تنها بدون هیچ همراهی.دلش می خواست همراهی داشته باشه.اما نه با خودش می گفت همون بهتر که تنها باشم. یک روزی یک نفر این پرنده رو دید.گفت این پرنده رو مال خودم می کنم.یک لونه درست کرد گذاشت رو پشت بومشون گفت اینجا نگرش می دارم.حالا وقت این بود که پرنده رو مال خودش کنه.رفت پرنده رو بگیره.به پرنده گفت حاضری مال من بشی؟گفت من نمی تونم مال کسی بشم تو این دنیایی که هیچ کس از معرفت و وفا بویی نبرده چطور می تونم به کسی اعتماد کنم و رو بامش بشینم.چه تضمینی هست که بعدا منو با سنگ از رو بامشون فراری نده؟.من به خودم قول دادم رو بام کسی نشینم.گفت حالا یک مدت رو بام ما بشین همه که مثل هم نیستن.من با بقیه فرق دارم.تو منو نمیشناسی.اگه می شناختی این حرفو نمی زدی.پرنده گفت باید فکر کنم.رفت و با خودش فکر کرد.با خودش گفت این دفعه با خودت بجنگ مقاومت کن ببین توانت چقدره.فرداش رفت و گفت باشه از امروز من پرنده ی توام.به پرنده گفت اگه از امروز مال منی نباید رو بام کس دیگه ای بشینی.فقط باید پرنده ی من باشی.پرنده با خودش فکر کرد و به خودش گفت خب من که کسی رو ندارم بعد بلند گفت باشه رو بام هیچ کسی نمی شینم.روزها گذشت و گذشت و گذشت.هر روز صاحب پرنده می اومد تا پرنده رو ببینه.اما پرنده حواسشو این دفعه جمع کرده بود.نمی خواست پرواز کردن یادش بره.هر روز چند ساعت می رفت پرواز می کرد.اگه یک کم دیر می کرد صاحابش دیوونه می شد زار زار گریه می کرد.می ترسید یا واسه پرنده اتفاقی افتاده باشه یا رو بام کس دیگه ای نشسته باشه.یک روز صاحب پرنده می خواست ببینه پرنده دوسش داره یا نه.گفت آهای پرنده دیگه نمی خوام اینجا باشی.برو.پرنده پرواز کردن خیلی خوب یادش بود.بدون هیچ حرفی بال هاشو باز کرد و رفت.اما هنوز دور نشده بود که صاحبش احساس تنهایی کرد فریاد صاحبش رو شنید که می گفت برگرد.من بدون تو نمی تونم.پرنده برگشت.بازم رفت تو لونه.روزها به همین منوال می گذشت و پرنده هنوز پرواز کردن فراموشش نشده بود.اما دیگه کمتر پرواز می کرد.خود پرنده هم دیگه داشت به صاحبش اعتماد می کرد.یک روز بازم صاحبش اومد پرنده رو امتحان کنه.گفت می خوام فراموشت کنم.پرواز کن و برو.پرنده این دفعه براش سخت شده بود.اما بعد از چند دقیقه گفت باشه میرم.بالهاشو باز

کرد و پرواز کرد.باز صاحبش احساس تنهایی کرد فریاد زد پرنده  برگرد.برگرد.من بدون

 تو نمی تونم.باز پرنده برگشت.روزها گذشت و گذشت و گذشت.دیگه پرنده از بام بلند نمی شد.اصلا پرواز نمی کرد.یک روز صاحبش بهش گفت پرنده دیگه مثل اولا دوست ندارم.پرنده خواست پرواز کنه.ولی دید بالهاش دیگه توان پرواز ندارن.صاحبش فهمید .ذوق کرد که پرنده پرواز کردن یادش رفته.پرنده گریه ش در اومد.آخه به خوش قول داده بود نباید پرواز کردن یادش بره. پرنده نتونست پرواز کنه و از اون روز این پرنده بود که می ترسید صاحبش بیرونش کنه.دیگه صاحبش واسش فرقی نمی کرد پرنده رو بام باشه یا نه.آخه مطمئن بود پرنده پرواز کردن یادش رفته ضمنا از تنهایی دیگه در اومده بود.این پرنده بود که منتظر می موند تا صاحبش بیاد.از اون روز دیگه پرنده یک روز خوش ندید.آـخه صاحبش فهمیده بود حتی اگه پرنده رو با سنگ هم بزنه پرنده تمی تونه پرواز کنه.واسه همین هر موقع می اومد پرنده رو می دید با سنگدلی یکی دو تا سنگ می زد به پرنده .پرنده ی بیچاره که پرواز کردن یادش رفته بود نمی تونست پرواز کنه.مجبور بود تحمل کنه و صاحبش انقدر به پرنده می خندید که هر روز واسه اینکه بیشتر بخنده سنگ های بزرگ تری رو به پرنده می زد.تا اون روز شوم رسید.صاحبش اومد.پرنده خیلی خوشحال شد.اما این دفعه سنگدل واقعا می خواست پرنده رو نابود کنه.دستش رو بلند کرد و سنگ بزرگی که به اندازه ی کل جسم پرنده بود به طرفش پرتاب کرد.پرنده دیگه نتونست تحمل کنه.از پشت بام افتاد.خواست پرواز کنه اما نشد.بالهاشو باز کرد.زخمی شده بود.دلش به حال خودش سوخت.اما دیگه رو زمین بود.حرکت کرد.چشماش پر اشک بود.از اون روز تا حالا پرنده دیگه پرواز نکرده.دیگه آواز نخونده.دیگه دونه نخورده.فقط یک گوشه ای نشسته تا عمرش تموم شه.یادمون باشه تو زندگی اگه جای پرنده بودیم سعی کنیم پرواز کردن یادمون نره.اگه جای صاحبش بودیم بدونیم تنهایی هامون رو با نگه داشتن یک پرنده پر نکنیم.


یه مدتیه خیلی خسته ام ... ولی خوبم ...

« چیز » نامه

آنگاه که با دستانت واژه ی عشق را برقلبم نوشتی سواد نداشتم،
اما به دستانت اعتماد داشتم
...
 حال سواد دارم اما دیگر به چشمان خود اعتماد ندارم


* هر سال واسه اومدن  نوروز و شروع سال جدید ذوق و شوق داشتم ولی امسال اصلا این حس و نداشتم و ندارم ... تنها ذوقم این بود که آخر سال میشه و شرکت علاوه بر عیدی ٬ قراره بهمون پاداش هم بدهند !!! که اونم آخرش افتاد به ماه فروردین ...
فکر کنم نهیلیسم (جانم !!!!!!!!) شدم ... یه زندگی کارمندی تکراری ... تازه اونم با مشکلات خاص خودش ... دارم  « چیز » میشم

* روزنامه شرق هم واسه ویژه نامه نوروزش سوتی داده خفن !!! روزی که این ویژه نامه چاپ کرد قیمت روزنامه اش شد ۱۰۰۰تومن !!!!!! بعد روی ویژه نامه نوشت بود « ضمیمه رایگان روزنامه شرق » !!!!! ( خدایی اینا فکر کردن مردم « چیزن » )

* ما اگه نخواییم این دولت و مجلس اینقدر به فکر ما مردم باشه باید چه کنیم ؟!!! گفتند که ساعت رسمی تغییر پیدا نمی کنه ولی بجای اون مدرسه ها و ادارات یه ساعت تا نیم ساعت زودتر باید شروع بشه !!!! ( خدایی به « چیز »اینا باید شک کرد )

* باید دوباره شروع کنم ... نمیدونم این بار میتونم یا نه ... نمی خوام دیگه فرصتی را از دست بدم !!!! (‌ اینبار نمیذارم که « چیز » بشم )


برای تو که بهترین هستی :

 

می خواهم برایت بهترین دوستی باشم که تاکنون داشتـه ای.

می خواهم که گوش جان به سخنانت بسپارم؛

حتی اگر در مشکلات خود غرق شده باشم,

آن گونه که هیچکس تاکنون چنین نکرده.

می خواهم تا هر زمان که مرا طلبیدی در کنارت باشم,

نه اکنون, بلکه هر زمان که خودت می خواهی.

می خواهم رفیق شفیقت باشم, می خواهم تو را به به اوج برسانم.

خواه توانش را داشته باشم, خواه از انجام آن ناتوان باشم.

می خواهم به گونه ای با تو رفتار کنم که گویی اولین روز تولد توست

نه آن روز خاص, که تمام روزهـای سال.

به حرفهایت گوش خواهم کرد.

نصیحتت می کنم.

هم بازی ات می شوم.

گاهی اوقات می گذارم که برنده شـوی.

در کنارت می مانم.

در آن زمان که آهنگ نبرد کنی,

در کشاش مبارزه با زندگی برایت دعـا می کنم.

می خواهم برایت بهترین دوستی باشم که تاکنون داشته ای.

امروز, فردا و فرداهـای دیگر

تا آخرین لحظه حیاتم

می پرسی چـرا ؟!

زیرا تو نیز برایم از بهتریـن دوستانـی هستـی که تاکنون داشتـه ام!

 


پ ن ۱ : عیدتون مبارک ...

پ ن ۲ : بادمحونه هم بد نیست سلام داره خدمتتون ..
پ ن ۳ : عیدتون مبارک ...

پ ن ۴ : یعنی میشه ؟؟؟ ...

پ ن ۵ : عیدتون مبارک ...

« خدا » نامه

در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت:
«
حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی»
پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟»
زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم»
پسرک گفت: «مطمئن بودم با او نسبتی دارید»
...
...
ببینم ما هم با خدا نسبتی داریم یا نه؟

« دیوانگی » نامه

این دیوانگیسـت :
- که ازهمه گلهای رُز تنها به خاطر اینکه خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم.
- که همه خواسته های خود را تنها به خاطر اینکه به یکی از آنها نرسیده ایم رها کنیم.
- که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم به خاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم.
- که از تلاش و کوشش دست بکشیم به خاطر اینکه یکی ازکارهایمان بی نتیجه مانده است.
- که همه دستهایی را که برای دوستی به سوی ما دراز می شوند به خاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه دوستی را زیر پا گذاشته است ردکنیم.
- که هیچ عشقی را باور نکنیم به خاطر اینکه در یکی از آنها به ما خیانت شده است.
- که همه شانس ها را از دست بدهیم به خاطر اینکه در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم.

( خیلی خشن شد ... میدونم !! ولی دیگه قراره  « طلسم شرممو بشکنم » !!!! گرچه میدونم ازین عرضه ها ندارم  )


« کلمه » نامه

برای تو که خود میدانی :

گاهی یک کلمـه است...
گاهی یک لحظـه، که میتوانـد زندگی ات را زیر و رو کند...
کلمـه را نگویی و لحظـه را از دست بدهی، عمری حسرت به جا می مانـد....
کدام یک از ما تجربه اش را نکرده ایم و تجربه اش را نداشته ایم؟
کلمه ای که باید می گفتیم و نگفتیـم و عکس العملی که باید نشان می دادیمو, ندادیـم...؟!

ولی اکنون چه کنیم ؟؟؟؟؟                زندگی !!!


پ.ن : دلم واسه اینجا لک زده بود ... کلی حرف تو دلم مونده بود که نمیتونستم بنویسم ... ولی دیگه میخوام بنویسم ... انشاءاله ...

« بازنده » نامه

20ساله به نظر میرسید ...
با چه ذوقی روی ویلچرش دستهایش را تکان میداد ...
خسته نمی شد ...
با اشتیاق تمام می رقصید ...
نگاهم کرد ... لبخندی زد...
فهمیدم که میخواهد با من برقصد !!
روبرویش ایستادم ...
ولی قدش ؛ نشسته روی ویلچر خیلی کوتاهتر از من بود ...
نیم خیز شدم و روبرویش شروع به رقصیدن کردم ...
تمام حرکاتم را تکرار میکرد ...
طاقت نیاوردم ...
خواستم صورتش را ببوسم پیش دستی کرد و مرا بوسید و گفت : فکر کردی زرنگی ؟ من بردم !! من زودتر بوست کردم !!!!!!
...
...
اره ! فکر میکنیم « زرنگیم » !!! فکر میکنیم که خیلی از کارها « زرنگیه » !!! فکر میکنیم « برنده ایم » !!!!!! درصورتیکه همه چی را « باختیم » و « بازنده ایم » ...