چترها را باید بست ، زیر باران باید رفت
فکر ، خاطره را ، زیر باران باید برد
همه جا خیسه ... شیشه ماشین را میدم پایین ، لذت بارونی که بصورتم میخوره را به سرمایی که تمام سر تیغ زده ام را در برگرفته ترجیح میدم ... تمام صورتم خیس خیس شده ... نگاه مردم را کاملا حس میکنم و من ته دلم به نادانی شان میخندم ...
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید یافت
از پشت پنجره به باغی که درختهاش را برای ساختن انبار جدید بریدند زل میزنم .. چه زود گذشت از ان روزی که زیر باران این باغ برای هم شعر میخواندیم ... درختهای این باغ هم مانند رشته های امیدم یکی یکی فروافتاده ... تکنولوژی زندگی یعنی همین !
هر کجا هستم آسمان مال من است
حنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است
هرچی فکر میکنم میبینم همه چی از آن توست ، حنجره ای که هر روز و شب نام تو را صدا میزند ، فکری که همیشه به باد توست ، هوایی که به دستور تو میبارد ، عشقی که نمازش را به یاد تو برپا میکنند و زمینی که برای یافتن تو برایم خلق گردید ... و چه سخت رسیدن به تو و شاید هم ناممکن ...
ای کاش خود را نشانم میدادی و دوباره با هم در زیر باران ، دستانمان را گرم میکردیم ... تو را نمیدانم اما من خوشحالم ، چون من میدانم باران چیست !!!
یه چیز بی ربط : اوضاع زیاد روبراه نیست ...
یه چیز بی ربط تز : نیاز به تغییر احساس میشه ...
یه چیز با ربط از بوبن : بخاطر دلبستگی های عمیقی که به تنهایی دارم هیچگاه ازدواج نکرده ام ، آنچه سبب دلسردی زوج های بسیار است ، بی احترامی به تنهایی ذاتی دیگری است .
یه چیز باربط تر از من : تنهاییت از آن توست ، میخواهم با هم بودنمان را تقسیم کنیم ...
یه چیز واسه تو : کاشکی شعر مرا میخواندی ، کاش میفهمدی خلوت سبز مرا با باران ...
من ، تو ، تنها ، فشم ...
باران؛ قطره قطره پر از یاد گذشته ، بر صورت که میخورد خاطرات یک به یک قد می کشند و جان می گیرند تا آنجا که اشکهایمان با اشک آسمان یکی می شود. باران برای تو؛ برای من و هرکسی که احساسش جایی بی بدیل در زندگیش دارد نشانی است از باور مهر. اما افسوس که این بار باران بارید بی آنکه چشمهای بارانی بدرقه اش کنند. شاید هم هر کدام در تنهایی همنشین باران شدید....
کامنت اول رو که گذاشتم یادم اومد بی نشان فرستادمش. دلم نیومد که سردرگم بشی.
کاش باز بتونی جشن باران را با او در فشم شاهد باشی....
هر از گاهی که به اینجا سر می زنم و از سر شانس شاید یه پست جدید داشته باشی ..یاد گذشته ها می افتم که چه زود به خاطره تبدیل شدن .. یاد اولین باری که اینجا اومدم و تو از سفرت به مشهد و مشهدی ها نوشته بودی .. یاد اینکه چقدر ساده میشه دوست بود و مهربانی کرد .. یاد اینکه ...
بگذریم ..
...
حرف زیاد اومده توذهنم ولی حسش نیست ..
خوش باشی پسر خوب ..
شاید بهتر باشه کمی بیشتر بارون بیاد .. که شاید به بهانه اون دلت ..دستت .. به نوشتن بره ..
تغییر و هستم
نامرد باز تنها رفتی فشم...
آهان اون روز بارونی که گفتی...
رد پای من تو نوشته های تو چه تلخ و نامرده! سال ۸۳ ! سال ۸۴! چطور زمان همه چیز و از یادمون می بره و یه خواب یه بارون دوباره یادمون میاره!!! دنیای عجیبیه ! حالا که در اوج خوشبختی هستم چقدر دلم برای گذشته ها تنگ شده !!! آدمیزاد هیچوقت راضی نیست! همیشه دلش یه چیز دیگه می خواد! دارم از فرشتگی دور میشم و چقدر شبیه آدمیزاد!!!
فرشته ها هنوز بین زمین اسمان در حرکتند اما در میان انها چه اندکند که عشق را با لذت پرواز در اسمانها عوض میکنند و زمینگیر میشود ...
دوست ندارم اینجوری ببینمت! چرا اینجوری شدی؟!!! چرا دیگه نمی نویسی؟ چرا 5 نظر ؟ چرا 10 نظر؟ کجا رفتیم ما دوستای بی معرفت که تو اینقدر تنها شدی؟ کجا ارزش رفتن دارد بدون دوست؟ تو اگه شاد باشی یه شهر سرحال میان ! با اون همه انرژی مثبت چیکار کردی؟ چیکار کردیم؟
کاری نکردیم ... هنوز هم سراپا انرژی ام اما نه از نوع هسته ای :پی ...