نوشتم ، اینبار برای تو !
گویا کار دیگری ندارم ، من کارم نوشتن است ؛ اینبار برای تو !
نوشتم خداحافظ ، برای تو !
باورم نمیشود که برای تو هم نوشتم !
اشکهایت را وقت رفتن دیدم و من لبخند بر لب !!
گفتی مرا ببوس برای اخرین بار ، گفتم تا نخندی نمیبوسمت و تو خندیدی برای من !
و من خندیدم برای خودم تا لرزش صدایم را نشنوی !
...
و دیشب رسید ...
...
وقتی همه به تو میگفتند عروس ، خدا را شکر کردم ...
الحمداله ...
راستی میدانی چرا اسم مراسم عروسی است نه دامادی؟ ...
وقتی دستت را در دستانش دیدم ، خدا را شکر کردم ...
الحمدالله ...
راستی دست گلت همانطور که دوست داشتی سفید بود ...
وقتی باهم می رقصیدین ، باز هم خدا را شکر کردم ...
الحمدالله ...
راستی بالاخره رقص یادش دادی؟ ...
و وقتی پدر دستت را در دستش قرار داد و دعای خیرش را بدرقه راهت کرد ، من نیز هم خدا را شکر کردم...
الحمدالله ...
راستی چرا اینبار گریه نکردی؟ ...
و وقتی ...
نه دیگر وقتی نمانده ، وقت تمام است !
فقط من ماندم و خاطرات کودکی مان ؛
راستی یادت است همیشه در حال قهر بودی و جمع کردن وسایل و رفتن از خانه !
راستی یادت است بخاطر دیدن هزارتومنی تا کجا بدنبالم دویدی و اخر سر چه شد ؟!
راستی یادت است پول عروسک خواهرت را دادم یا نه ؟
راستی یادت است اختراعات برقی من چه بلاهایی سرتان می آورد ؟
راستی یادت است تولد با مسقطی ؟
راستی یادت است نان روغنی را چطور درست میکنند ؟
راستی یادت است اولین بار که دوستم مهدی را دیدی چه گفتی ؟
راستی یادت است ...
من یادم میماند تو هم بیاد داشته باش ...
و اکنون جای خالی ات را احساس میکنم و چه زود دلم برایت تنگ شد ...
پ.ن : برایش بهترین ها را ارزو دارم ...
یه چیز بی ربط : تولدت هم مبارک ... هنوز یادم نرفته ...
یه چیز با ربط : باور نمیکنم
که ناگهان به سادگی آب
از ساحل سلام
دل برکنم
تا لحظه لحظه در دریای ذور
امواج بی کران دقایق را
پارو زنم !
(ق.ا)
خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم گفتم یه سر بزنم
همچین یه جوری نشوتی انگار عشقت رفته
آی جماعت من اینجا داد می زنم ین آقا چغندر عشق مشق بیلمره
یه جورایی عشقم بود ... چیه حسودیت میشه ؟!!!
چه غم انگیز نوشتی بابا...عروسیه مثلا ها
بعضی عروسی ها دل ادم میگیره ...
فکر می کنم قالب وب شما هم مشکی باشه
در مورد back grand باید بگم من رنگ سفید رو برای نوشته هام دوست دارم پس ناچارا باید back grand مشکی باشه
ممنون
ما که متوجه مشکل نشدیم ... ولی مشکی را دوست دارم ...
یادت هست؟ ... یادم هست ... و این میشود تمام لحظات زندگی ای که باید بدون او طی شود و چه شگفت انگیز که در گذشته میشود آینده را زندگی کرد. می شود لحظه کوتاه نگاه شیرینش را تا خود ابدیت کش داد و گرمای نفسهای دل انگیزش را در تمام گستره هستی منتشر ساخت بی آنکه کم بیاید یا تمام شود... می شود با ته مانده خاطرات؛ عاشقی کرد بی آنکه بفهمد یا حتی بخواهی که بداند...
خوشی او؛ لا جرم لذت تو هم هست حتی اگر لذتی آغشته به درد جانکاه باشد.... تولد و عروسیش مبارک....
البته اونقدرام جانکاه نیستا ... :) ...
من هم چنان فقط تبریک میگم....
به نصیحت دوستانه ات گوش کردم و دستم رو از زیر آب سرد در آوردم ....
من چی میتونم بگم ؟
کمتر در این باره با هم حرف زدیم .
الان هم یه جورایی سخته !
شاید وقتی دیگر , طوری دیگر , نظری دیگر داشته باشم !
aali bud bkhoda merc
دیگه نه اونقدرام ...