نگاه کن که غم درون سینه ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره می کشانیم
فراتر از ستاره می نشانیم
نگاه کن من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان ، به بیکران ، به جاودانه
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بچیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن تو میدمی و آفتاب می شود .
شعر از فروغ فرخزاد
پ.ن: نگاه کن ! تو میدمی؟ آفتاب میشود؟
اندر احوالات اینجانب ملالی نیست جز دوری شما و کار زیاد و پایان سال مالی میلادی و حسابرسی و انبارگردانی و کنترل موجودی و ... ! میدانم که همه اینها توجیهی است برای دوری ازینجا و ننوشتن و دلیلی بود برای یک مرخصی طولانی و یک سفر به بلاد فرنگستان به بهانه شروع این رخدادها و سوخت شدن مرخصی ها ... لذا بر آن شدیم تا سفرنامه ای بنگاریم تا این لحظات و خاطرات را ثبت کرده باشیم تا شاید پندی باشد برای ایندگان ...
وارد ترمینال قطارهای بین المللی میشی ، شبیه اینه که وارد ترمیینال فرودگاههای بین المللی میشیی نه ازین جهت که سرویس دهی ها فرق میکنه ، ازین جهت که ادمهاش فرق میکنن ... بی خود نبود در عرض یک شب 70 بلیط آنکارا تمام شد و ما مجبور شدیم بلیط استانبول را بگیریم ، دو تا تور تمام بلیطهای انکارا را گرفته بودند و فقط بلیطهای استانبول آزاد مونده بود !
اخه به اینم میگن شانس !! هر دوتا تور حدود 50 پیرزن را با خود راهی کرده بودند ! نمیدونم میون همه پیامبرها چرا جرجیس را خدا نصیب ما کرده بود !
یه خانم کنترلچی هم اونجا بود و برای اینکه خدایی نکرده کوپه ها مختلط نشه شماره های جدیدی به بلیطها میچسبوند . هرکسی هم باری داشت به قسمت بار تحویل میداد تا به واگن بار منتقل بشه.
حرکت قطار ساعت 7 عصر بود و ما از ساعت 4 اونجا بودیم و این فرصتی بود تا تمام مسافرها را یه کنترلی کنیم ! یه اکیپ دانشجو خارجی که واسه تعطیلات عید قربان هم به ایران اومده بود تو سالن بودند ( دوتا هنگ کنگی ، دوتا آلمانی و یه هندی ) راحت میشد سر صحبت را باهاشون باز کرد ، دختر هنگ کنگی که کاترین اسمش بود خیلی خوش مشرب تر از دوست پسرش بود ! در مورد همه چی هم صحبت میکرد واسه گذزوندن وقت تو سالن انتظار خوب بود !
دو مرد و و یک زن که المانی با کوله های بلند سفریشون وارد شدند و نظر همه را بخودشون جلب کردند . خیلی ریلکس کوله هاشون را به بخش بار تحویل دادند و کتابشون را در آوردند و شروع کردندبخوندن ! واسه وقت گذروندن بهترین راهه نه ؟!
کنترل اولیه پاسپورتها و بلیط توسط مسئول حراست راه آهن انجام شد ، نکته قابل توجه این آقا این بود که با قدی تو مایه های منصور زادون خودمون یا شایدم بلند تر ( حدود 2:20 ) که وقتی باهاش صحبت میکردی گردن درد میگرفتی باید سین جیم هاش هم جواب میدادی ! کجا میری؟ با کی میری؟ چرا میری ؟ حالم داشت بهم میخورد !
قطار چهار تخته معمولی بود وارد کوپه که شدیم یه پسر جوون حدود 20 ساله ولی درشت هیکل قبل از ما اونجا بود و ما خوشحال که همسفر سه روزه کوپمون جوونه ! نفر بعدی هم بعد مدتی وارد شد و یه مرد حدود 45 ساله بود که بعدا متوجه شدیم که بهایی بوده و واسه پناهندگی به ترکیه سفر میکنه .
قطار راه میافته و مهماندار واگنمون کوپن های غذای ما را میگیره ( موقع بلیط گرفتن علاوه بر کوپن خواب که الزامیه و نفهمیدیم واسه چیه ، کوپن غذا هم میتونین تهیه کنید که تو قطار ایران بهتون 4وعده غذا داده بشه به مبلغ ۶۷۰۰تومن ) و تا وعده آخر غذا در کوپه براتون سرو میشد و هم کوپه های ما هم مجبور بودن خودشون غذا تهبه کنن ! نهایت نامردیه میدونم ! ما هم اخر نامرد !
شب اول بیشتر به شناسایی همدیگه میگذره ، امار همه واگن ها گرفته میشه و خوشبختانه واگن پیرزنها کلی با ما فاصله داره !روز دوم چندتا دوست پیدا میکنیم ، « انوش » مستند سازی که واسه ساختن یه فیلم مستند راهی شده ، علی سیف روانشناسی که بهمراه دوست و همسرش و خواهرش تو این سفر هستند . دختر شیطونی به نام « نغمه » که کل واگن ما را رو سرش گذاشته و ...
قطار توقف های زیادی داره کلی هم از برنامه اش زمانی اش عقبه ساعت 12 ظهر به تبریز میرسیم ، مامورین کنترل پاسپورت و خروجی وارد قطار میشوند و تا دوسه ساعتی که تا مرز سلماس فاصله است تمام کنترل ها و مهر خروجی در قطار انجام میشه . به گفته مسافران قدیمی این کار به تازگی انجام میشه و قبلا همه مسافران در مرز سلماس بایستی از قطار پیاده میشدند و تو برف و سرما تو صف میموندند تا این کار توسط پلیس مرز انجام شود .
ساعت 2 به مرز سلماس میرسیم ولی قطار 4ساعت در انجا میماند ! دلیل آن هم اینطور شایع میشه که یه خانوم مطلقه توسط شوهرش ممنوع الخروج شده و هنوز در کامپیوتر اینها مطلقه بودن این خانوم ثبت نشده حتی برگه طلاق هم کمکی ازش ساخته نیست و مادر و دختر در مرز پیاده میشوند تا با قطار برگشت به تبریز برگردند و قطار وارد منطقه صفر مرزی میشود ...
(... ادامه دارد)
پ.ن : خوب چیه ؟ دارم خاطره مینویسم مگه بده ؟
یه چیز با ربط :دلم یه عالمه گریه میخواهد بی « بوسه » !
یه چیز بی ربط : ...
یه چیز برای خودم : خویشتن پذیری نامشروط ... دیگر پذیری نامشروط.... شرایط پذیری نامشروط
نه عزیزم کی گفته خاطره نوشتن بده. جالب نوشتی. فقط اینی که تو نوشتی بیشتر قطارنامه بود
خب جناب مارکوپولو، فعلا بنویس تا ببینیم آخرش با چی برمی گردی به همین وطن از پای بست ویران ما، تا اسم نهایی سفرنامه تم مشخص بشه ;))
سوغاتی هم میاری دیگه؟؟؟
من خیلی وقته اومدم ها !
جالب نیست؟پسر عمه ادم میره مسافرت بعد پسر داییش متوجه نمیشه.دوره اخرالزمونه.در ضمن هرکی بلیط جشنواره(سری)فیلم فجر را میخواد به نیما بگه تا من براش بگیرم.چه کنیم پارتیمون کلفته
راستی من فقط تبریز بودم ها !! در ضمن اقا لذت جشنواره به تو صف بودنشه آقا مرتضب :دی ...
سوغاتی کووووووو؟؟ من و امیرحسین هم سوغاتی میخوایما گفته باشیم
گذاشتم به حساب سوغاتی قبلی شما ...
کامنت منو چرا تایید نکردی... ؟؟؟:(
شرمنده اینم تایید ...