زخمی بر پهلویم است و خون میچکد و خدا نمک میپاشد !
من پیچ میخورم و تاب میخورم و دیگران گمانشان که می رقصم !
من این پیچ و تاب را و این رقص خونین را دوست دارم ٬ زیرا به یاد می آورم که من سنگ نیستم ٬ چوب نیستم ٬ خشت و خاک نیستم ٬ که انسانم ...
پدرم وصیت کرده است و گفته است : از جانت دست بردار ٬ از زخمت اما نه ٬ زیرا اگر زخمی نباشد ٬ دردی نیست و اگر دردی نباشد در پی نوشدارو نخواهی بود و اگر در پی نوشدارو نباشی عاشق نخواهی شد و عاشق اگر نباشی خدایی نخواهی نداشت ...
دست بر زخمم میگذارم و گرامی اش میدارم که این زخم عشق است و عشق میراث پدر است .
میراث پدر علیه السلام !
( از کتاب : من هشتیمن ان هفت نفرم ... نوشته : عرفان نظرآهاری )
پ.ن : خوب می رقصم نه ؟!
* کاش یک صبح زود، با صدای تو از خواب بیدار شوم؛ انگار که بازگشتهای: - سلام... ( متولد ماه مهر )