میهمان تنهائی ام ...
در ویرانهای موسوم به محبس خاطرات...
تنهای تنها نشستهام...
و باورهایم را مرور میکنم...
باور دارم که آب هست...
اما در پهنهء دریا...
نه در پیالهء من...
باور دارم که آفتاب هست...
اما در پهنهء آسمان...
نه در سینهء من...
باور دارم که عشق هست...
اما در شهر رویاها...
نه در پسکوچههای غربت این شهر آهنی...
باور دارم که من هستم...
اما جاری در رگهای حقیقتی تلخ...
نه در لابلای قصههای شیرین کودکانه...
کاش باورم اشتباه بود...
تنها جامی که از دستانت بگیرم...
مرا با آبی آب، روشنی آفتاب، شور عشق و شیرینی قصههای کودکانه پیوند خواهد داد...
پ.ن : تو هم باور داری ؟!
مدتها قبل این داستان توسط یکی از دوستانم برام ارسال شده بود ... ارزش ثبت شدن داشت !
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود . زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت خانوم کمکی از دست من برمیاد؟
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!" و از زن خداحافظی کرد .
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید ٬ در این سرما قهوه داغ میچسبد ٬ داخل شد و قهوه ای سفارش داد ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی اش رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. اما وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار ش را بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"عزیزم دوستت دارم ... به خواست خدا همه چیز داره درست میشه ٬ خدا کمکون میکنه اسمیت ".
یه چیز با ربط : ای کاش منهم رنگ بودم باعث شادی تو ...
یه چیز بی ربط : سیاهم ! سیاه ! سیاه !
یه چیز واسه خودم : میدونی بزرگترین ایرادت چیه؟!!! بزرگترین ایرادت اینه که نمیشه ... نداشت!
تو انگار همه چیز را باور داری
اما
خیلی
به میل خودت!
یکی می گت:
حقیقت
با واقعیت
فرق دارد!
و انگار الان همان فرق است!
من اینها را باوردارم : من ٬ تو ٬ زندگی ... و این یعنی همه چیز !
راستی ..
سیاه بودن کار سختی نیستا!
تو همیشه عادت داری کارای آسون رو بکنی؟؟؟ D:
اگه سیاده بودن کار سختی نیست سیاه کردن چطور؟ :دی ...
منت خدای را عزو جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت.... D:
هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون بر میآید مفرح ذات ، پس در هر نفسی دونعمت موجوداست و برهر نعمتی شکری واجب ... خوب که چی ؟! منکه مرده ام :دی ...
آقا یه سؤال!
آدم؛ وقتی به یکی مشکوک میشه، باید زنگ بزنه 110 یا 115 یا 118 یا 119 یا 125 ؟
الآن یه مدتیه ما مشکوک شدیم. همینجور عاطل و باطل موندیم که کجا باید تماس حاصل بفرماییم...
با تشکر از برنامه ی خوبتون...D:
ببخشید ! شما اول مشخص بفرمایید ٬ مشکوک شدین ! یا به کسی مشکوک شدین ؟!! البته ما حدس میزنیم گزینه الف صحیح باشد...
تیـــغ از تو و لـبیک نهـــــــانی از من
زخـــم از تو و تسلیم جــوانی از من
گر دل دهدت که جان ستانی از من
از تو سر تیـــغ و جان فشانی از من
خب الآن که ساعت 25/4 دقیقه ست و تو احتمالاً خواب و یا توی فکر اینی که فردا ساعت چند بری کله پاچه ای!!!
خب من خوابم نمی آد :((
« این کامنت خصوصیه مثلاً »!!!!!!!!!!!!!!!