و... و آن هنگام که همه چی را از تو میگرد دستش نگاهش حرفش ... و می خواهی حرفی بزنی اما حرفی نداری... آن قدر نگفته ای که خودت هم غریبگی می کنی... آن قدر دلت تنگ شده که حتی جرات بی قراری و دلتنگی نداری... و آن هنگام که می خواهی بگویی اما نه چیزی هست نه می دانی چه می تواند باشد... اصلا وقتی که دیگر غریبگی به جانت می افتد خودت هم گم می شوی...توی تمام کلمات و خاطراتی که جا گذاشته ای!...خاطراتی که یادت مانده اما یادش...؟؟ بعید می دانم!.... |