چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« مرگ » نامه

گفتم نرو پر پر میشم ...
گفتی می خوام رها باشم ...

گفتم آخه عاشق شدم ...
گفتی میخوام تنها باشم ...

گفتم دلم ...
گفتی بسوز ...

میدانم تقصیر « تو » نیست که بعد از « من » و « تو » ٬ « او » در پی « تو » آمد ! قانون دستور زبان نیز همین را میگوید ...

پ.ن : شایدم نشونه بی عرضه‌گی خودمونه !!!


متوجه شدم ٬ خیلی دوستش دارم ٬ خیلی بیشتر از خیلی ...

شنبه صبح وقتی وارد شرکت شدم وقتی ازم میپرسیدند که حالم چطوره با این جمله روبرو میشدند ! « مرسی ٬ خوبم ٬ ازون روزایی که دوست دارم بمیرم !! »
همه بدون استثنا جا میخوردند ... بعضی هاشون شروع میکردند به نصیحت کردن ٬ که بابا جوونی! اول زندگیته ! هنوز ناکامی !!! تو اینطوری نباید باش و ...
نمیدونم این حسم به خاطر چی بود ... ولی با خودم میگفتم : چیه ؟!‌ مگه ادم نمیتونه تو اوج خوشی آرزوی مرگ کنه !
حسم هرچی بود میدونم از روی ناامیدی نبود ولی دوست داشتم میمردم ... رها و آزاد ...
با خودم گفتم شاید میخوام مورد توجه قرار بگیرم (!!!) ولی دیدم نه ! اینم نیست ! خاک خیلی سردتر از این حرفهاست ! ( تو هم که گفته بود تو مرگم گریه نمیکنی؛) )
دیدم کار انجام نشده ای ندارم ... سعی و تلاشم را تاکنون واسه اونچیزایی که خواستم انجام دادم ... لدت رسیدن و لذت تلاش کردن برای رسیدن را چشیدم ... سعی ام هم بوده که کسی را نرنجونم ... پس اگه الان برم مشکلی نیست!
خلاصه تا شب تو مود مرگ و مردن و این چیزا بودم ... تو جاده مخصوص که داشتم برمیگشتم تو فکر صحنه تصادف بودم ! سوار اتوبوس که بودم تصور یه عملیات انتحاری که تیکه پاره بشم را داشتم ( میدونم خیلی خلم ) !
اما شب که دیدمش ... کلی انرژی گرفتم ...
تو دلم گفتم : خدا ! میخوام زنده باشم که ببینمش ! میخوام باشم که شیطنتهاش را ببینم !! یعنی میتونم عروسیش را ببینم !؟!!
وای به وقتی که صدام میزنه ...

پ.ن۱ : میدونم اونم دوستم داره ولی نه به اندازه من ! چون چشماش به دنبال منه !
پ.ن۲ : حالا که شبها کنارمی ٬ بذار حرفم را بهت بزنم ...
پ.ن۳ : در مورد جشنواره مطبوعات عمرا بنویسم ...
پ.ن۴ : بهترین ِ بهترین ِ من ...

نظرات 4 + ارسال نظر
مهدیه سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:01 ق.ظ http://paradisegirl.blogfa.com

1-خوب پس حالا کی می‌میری؟؟
2-راستی یادت نره ها بستنی بده تو مرگت...
میسی..
3-تازشم کی تا حالا جنابعالی چشم شناس شدی؟؟
هان..
4-مشکوک می‌زنی...
5-تو هم که راجع به جشنواره مطبوعات عمرا بنویسی D:

۱- وقتی بانگ برآید ...
۲- فقط میتونم وصیت کنم ! کار دیگه ای از دستم بر نمیاد ..
خواهش ...
۳- میدونم چشماش دروغ نمیگه ... چون هنوز پاک پاک ...
۴- هان !! کی ؟! من ؟!!
۵- ببین که نمینویسم ! :پی

زینب نظری سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:24 ق.ظ

خدایی نیما فکر نمی کردم تا این حد از خودت عشقولانه در کنی.... ولی یه کار نیمه کاره داری .... من می دونم تو هنوز نمی دونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
مواظب باش که بتونی کارتو تموم کنی... پس از این دعا ها نکن. موفق باشی و همیشه همیشه شاد.

من کار نیمه کاره ای ندارم !!!؟!! بگو ببینم چیه ؟!

روح الله سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:17 ق.ظ

سلام
مردن هم برا خودش یه کاریه .
بهتر از بیکاری که هست ولی قبلش آدم باید یه کارائی بکنه . حالا خیلی عجله نکن . منم میخوام بمیرم ولی یه شصت هفتاد سال دیگه صبر میکنم . آخه کار دارم .

ولی من کار نکرده ای ندارم ؛-) ...

عادله سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:10 ب.ظ

ای بابا شما هم که بعله ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد