داستان قشنگیه دلم نیومد اینجا ننویسم :
روزی روزگاری یه پرنده ای زخم خورده در دنیا داشت واسه خودش زندگی می کرد.تنهای تنها بدون هیچ همراهی.دلش می خواست همراهی داشته باشه.اما نه با خودش می گفت همون بهتر که تنها باشم. یک روزی یک نفر این پرنده رو دید.گفت این پرنده رو مال خودم می کنم.یک لونه درست کرد گذاشت رو پشت بومشون گفت اینجا نگرش می دارم.حالا وقت این بود که پرنده رو مال خودش کنه.رفت پرنده رو بگیره.به پرنده گفت حاضری مال من بشی؟گفت من نمی تونم مال کسی بشم تو این دنیایی که هیچ کس از معرفت و وفا بویی نبرده چطور می تونم به کسی اعتماد کنم و رو بامش بشینم.چه تضمینی هست که بعدا منو با سنگ از رو بامشون فراری نده؟.من به خودم قول دادم رو بام کسی نشینم.گفت حالا یک مدت رو بام ما بشین همه که مثل هم نیستن.من با بقیه فرق دارم.تو منو نمیشناسی.اگه می شناختی این حرفو نمی زدی.پرنده گفت باید فکر کنم.رفت و با خودش فکر کرد.با خودش گفت این دفعه با خودت بجنگ مقاومت کن ببین توانت چقدره.فرداش رفت و گفت باشه از امروز من پرنده ی توام.به پرنده گفت اگه از امروز مال منی نباید رو بام کس دیگه ای بشینی.فقط باید پرنده ی من باشی.پرنده با خودش فکر کرد و به خودش گفت خب من که کسی رو ندارم بعد بلند گفت باشه رو بام هیچ کسی نمی شینم.روزها گذشت و گذشت و گذشت.هر روز صاحب پرنده می اومد تا پرنده رو ببینه.اما پرنده حواسشو این دفعه جمع کرده بود.نمی خواست پرواز کردن یادش بره.هر روز چند ساعت می رفت پرواز می کرد.اگه یک کم دیر می کرد صاحابش دیوونه می شد زار زار گریه می کرد.می ترسید یا واسه پرنده اتفاقی افتاده باشه یا رو بام کس دیگه ای نشسته باشه.یک روز صاحب پرنده می خواست ببینه پرنده دوسش داره یا نه.گفت آهای پرنده دیگه نمی خوام اینجا باشی.برو.پرنده پرواز کردن خیلی خوب یادش بود.بدون هیچ حرفی بال هاشو باز کرد و رفت.اما هنوز دور نشده بود که صاحبش احساس تنهایی کرد فریاد صاحبش رو شنید که می گفت برگرد.من بدون تو نمی تونم.پرنده برگشت.بازم رفت تو لونه.روزها به همین منوال می گذشت و پرنده هنوز پرواز کردن فراموشش نشده بود.اما دیگه کمتر پرواز می کرد.خود پرنده هم دیگه داشت به صاحبش اعتماد می کرد.یک روز بازم صاحبش اومد پرنده رو امتحان کنه.گفت می خوام فراموشت کنم.پرواز کن و برو.پرنده این دفعه براش سخت شده بود.اما بعد از چند دقیقه گفت باشه میرم.بالهاشو باز
کرد و پرواز کرد.باز صاحبش احساس تنهایی کرد فریاد زد پرنده برگرد.برگرد.من بدون
تو نمی تونم.باز پرنده برگشت.روزها گذشت و گذشت و گذشت.دیگه پرنده از بام بلند نمی شد.اصلا پرواز نمی کرد.یک روز صاحبش بهش گفت پرنده دیگه مثل اولا دوست ندارم.پرنده خواست پرواز کنه.ولی دید بالهاش دیگه توان پرواز ندارن.صاحبش فهمید .ذوق کرد که پرنده پرواز کردن یادش رفته.پرنده گریه ش در اومد.آخه به خوش قول داده بود نباید پرواز کردن یادش بره. پرنده نتونست پرواز کنه و از اون روز این پرنده بود که می ترسید صاحبش بیرونش کنه.دیگه صاحبش واسش فرقی نمی کرد پرنده رو بام باشه یا نه.آخه مطمئن بود پرنده پرواز کردن یادش رفته ضمنا از تنهایی دیگه در اومده بود.این پرنده بود که منتظر می موند تا صاحبش بیاد.از اون روز دیگه پرنده یک روز خوش ندید.آـخه صاحبش فهمیده بود حتی اگه پرنده رو با سنگ هم بزنه پرنده تمی تونه پرواز کنه.واسه همین هر موقع می اومد پرنده رو می دید با سنگدلی یکی دو تا سنگ می زد به پرنده .پرنده ی بیچاره که پرواز کردن یادش رفته بود نمی تونست پرواز کنه.مجبور بود تحمل کنه و صاحبش انقدر به پرنده می خندید که هر روز واسه اینکه بیشتر بخنده سنگ های بزرگ تری رو به پرنده می زد.تا اون روز شوم رسید.صاحبش اومد.پرنده خیلی خوشحال شد.اما این دفعه سنگدل واقعا می خواست پرنده رو نابود کنه.دستش رو بلند کرد و سنگ بزرگی که به اندازه ی کل جسم پرنده بود به طرفش پرتاب کرد.پرنده دیگه نتونست تحمل کنه.از پشت بام افتاد.خواست پرواز کنه اما نشد.بالهاشو باز کرد.زخمی شده بود.دلش به حال خودش سوخت.اما دیگه رو زمین بود.حرکت کرد.چشماش پر اشک بود.از اون روز تا حالا پرنده دیگه پرواز نکرده.دیگه آواز نخونده.دیگه دونه نخورده.فقط یک گوشه ای نشسته تا عمرش تموم شه.یادمون باشه تو زندگی اگه جای پرنده بودیم سعی کنیم پرواز کردن یادمون نره.اگه جای صاحبش بودیم بدونیم تنهایی هامون رو با نگه داشتن یک پرنده پر نکنیم.
سلام. به فروشگاه اینترنتی کتاب و CD آدینه بوک با تحویل رایگان هم سر بزنید.
این من خوبم اخرش خیلی کیف داشت... داستان قشنگی بود... میشه در موردش یه دنیا حرف زد
پس چرا چیزی نمیگی؟
میگم... یعنی سر فرصت...یه کامنت بلند شاید...
ولی اینا رو ول کن...قالبو بگو... وه...مبارکه
مرسی ... قابل شما رو نداره !
خیلی بی انصافیه اگه همه عاشقهای رسیده به معشوق رو مثل صاحب پرنده بدونیم... اما وقتی عشقی میشه از روی خودخواهی ...اینکه کسی باشد که من تنها نباشم...کسی باشد که من از دیدنش لذت ببرم...کسی باشد که برای من بخواند..برای من..برای من...برای من...اخرش میشود همین.. همیشه فکر از دست دادنش که میزند به سرش...تمام بدنش میلرزد...چون نیازش به بودن او برای ارضای خواسته هایش بی جواب می ماند... و انوقت که دلش میلرزد...ربطش میدهد به دوست داشتن زیاد... و اخرش هم میشود همین... و معشوق... یا میرود... یا می ماند... و ماندنش با این شرایط اشتباه محض است... همه اینها رنگی از منطق میگیرد...چیزی که خیلی ها دوست نداره با عشق قاطی بشه اما باید باشه... برای درست زندگی کردن...بایدمنطقی عاشق شد حتی... منطقی پذیرفت عشق کسی را...
بازم بگم؟
اهوووم بازم بگو ... :دی ...
نمی خواستم کامنت بدم ... حسودیم شده به قالب بلاگت !!...
چه عجب ...
خستگی که سهله ... درمونده نشی .. !:)
ها اییییی حسودی که گفتی چی بید ؟؟؟
خودت چه عجب ...
تو هم همچنین عزیز ...
مرسی نیما جون که بهم سر زدی
فقط چند تا شعر اول مال خودمه بقیش دزدیه
راستی چته چرا خسته ای
چی شده
نبینم داداشیم خسته باشه
راستی ...
من سی دی مو می خوام
این را نوشتم تا اگر یک روز خواستید گذری به بیراهه ها بیاندازید ما را از یاد نبرید ...
سلام!
اپ دیتتتتتتتتتتتتتتتت
اوهوم .. جالب بود .. اون چشای اون بالا هم قشنگ بود .. ولی قالب سیاه قشنگ نبود .. خستگی بد بود .. خوب بودن خوب بود .. دیر آپ کردن بد بود .. خبر کنکور راندادن هم بد بود ..
معاون نیستی
کمرنگ شدی دیگه به ما سر نمی زنی
گاها آپدیتکی بشود ثواب دارد ..
زنده اید؟!