چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« خدا » نامه

در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت:
«
حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی»
پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟»
زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم»
پسرک گفت: «مطمئن بودم با او نسبتی دارید»
...
...
ببینم ما هم با خدا نسبتی داریم یا نه؟

نظرات 5 + ارسال نظر
نرگس چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:40 ق.ظ

من بنده خاص اشم...عین بچه ته تغاری ها که لوس مامان بابا میشن ها...من لوس خدام!!!:)))

فکر نمیکردم واسه اونم خوتو لوس کنی !!!!؟

شازده خانوم چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:15 ق.ظ http://shazdekhanoom.blogsky.com

سلام.خیلی تاثیر گذار بود.گرچه قبلا شنیده بودم ولی باز هم جالب بود

منم واسه خودم تکرارش کردم ...

فرزند خلق چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:20 ق.ظ http://farzand-e-khalgh.blogspot.com

۸ مارس روز جنبش برابری زنان بر همه زنان و مردان آزاده مبارک باد!
شعله های آتش چهارشنبه سوری هر چه سرختر و فروزانتر باد!
تمام سرخی که در این ۲۵ سال بزور از ما گرفتند را باز پس میگریم و سرخیمان را میستانیم!

نه بابا ؟!!!!!

کار بد جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:02 ب.ظ http://www.karebad.com/

اینو هم خونده بودم ... اچرا اینقدر تکراری می نویسین :‌))‌...شوخی بود !! :دی
فوق چطور بود ؟! ترکوندی یا ترکیدی ؟
..
..
..
من فکر کنم پدرخوانده باشم .. :‌)) ..

چون دوست دارمممممممممم...ترکونیدیم !!!!!
...
...
!

شیما سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:19 ق.ظ

نه!

اره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد