در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت سالهای جلوی ویترین مغازهای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا میگذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت:
«حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی»
پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟»
زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم»
پسرک گفت: «مطمئن بودم با او نسبتی دارید»
...
...
ببینم ما هم با خدا نسبتی داریم یا نه؟
من بنده خاص اشم...عین بچه ته تغاری ها که لوس مامان بابا میشن ها...من لوس خدام!!!:)))
فکر نمیکردم واسه اونم خوتو لوس کنی !!!!؟
سلام.خیلی تاثیر گذار بود.گرچه قبلا شنیده بودم ولی باز هم جالب بود
منم واسه خودم تکرارش کردم ...
۸ مارس روز جنبش برابری زنان بر همه زنان و مردان آزاده مبارک باد!
شعله های آتش چهارشنبه سوری هر چه سرختر و فروزانتر باد!
تمام سرخی که در این ۲۵ سال بزور از ما گرفتند را باز پس میگریم و سرخیمان را میستانیم!
نه بابا ؟!!!!!
اینو هم خونده بودم ... اچرا اینقدر تکراری می نویسین :))...شوخی بود !! :دی
فوق چطور بود ؟! ترکوندی یا ترکیدی ؟
..
..
..
من فکر کنم پدرخوانده باشم .. :)) ..
چون دوست دارمممممممممم...ترکونیدیم !!!!!
...
...
!
نه!
اره!