-
« عید » نامه
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1387 23:41
مهر آمد ... عید آمد ... باران آمد ... تو نیامدی ... و در انتهای همان کوچه بن بست ... من هنوز منتظرم ... پ.ن : این ماه رمضان را به سه دلیل دوست داشتم و به یک دلیل دوست نداشتم ... یه چیز با ربط: حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش ازکه میپرسی دور روزگاران را چه شد یه چیز بی ربط : I will help you achieve all your goals کمکت...
-
« آرزو » نامه
یکشنبه 7 مهرماه سال 1387 21:49
بالاخره بارون اومد ... پ.ن: دوباره تو این بارون « من » مست در آغوش « تو » هستم و « من » تو را نگاهت میکنم و « تو » مرا میبوسی ...
-
« احیا » نامه
دوشنبه 1 مهرماه سال 1387 04:49
سلامتی و ظهور آقا ، بک یا الله سلامتی پدر و مادرم ، بمحمدٍ خوشبختی و عاقبت بخیری خواهرام ، بعلی ٍ شفا مریضها ، بفاطمه مخصوصا او ، بالحسن ... من ، بالحسین عاقبت بخیریمون ، بعلی بن الحسین خدایا تنهام نذار ، بمحمد بن علی کمکم کن ، بجعفر بن محمد ... ، بموسی بن جعفر ... ، بعلی بن موسی ... ، بمحمد بن علی ... ، بعلی بن محمد...
-
« ببار » نامه
جمعه 29 شهریورماه سال 1387 00:38
همیشه هروقت دلم میگرفت میومدم و نگاهت میکردم ... رنگهای دورو برت همیشه برام یه حس عجیبی ایجاد میکرد ... میدونم اونقدر نامردم که تو دلتنگی هام فقط سراغت میومدم ... ولی نمیدونم تو کی به یاد بودی ! ... تو دلتنگی های نیمه شبم بود که صدات میزدم و باهات صحبت میکردم ... تو هم می شنیدی و هیچی نمیگفتی یا شاید هم میگفتی و من...
-
« ماهی » نامه
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1387 13:56
داستان ما شده عین قصه های مادربزرگ٬ که گاهی دیوها پیروز میشدن و گاهی فرشته ها ... نمیدونم تو کدوم جاده تو قصه های مادربزرگ راه و اشتباه رفتیم که امروز به اینجا رسیدیم... نمیدونم شده تا حالا قلبت تیر بکشه و احساس کنی نفست دیگه در نمیاد؟ ... حق با تو بود که میگفتی مثل ماهی تو دستام لیزی ... دیشب احساس کردم ماهی شدم اما...
-
« زخم » نامه
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1387 00:55
زخمی بر پهلویم است و خون میچکد و خدا نمک میپاشد ! من پیچ میخورم و تاب میخورم و دیگران گمانشان که می رقصم ! من این پیچ و تاب را و این رقص خونین را دوست دارم ٬ زیرا به یاد می آورم که من سنگ نیستم ٬ چوب نیستم ٬ خشت و خاک نیستم ٬ که انسانم ... پدرم وصیت کرده است و گفته است : از جانت دست بردار ٬ از زخمت اما نه ٬ زیرا اگر...
-
« سحر » نامه
جمعه 15 شهریورماه سال 1387 02:05
نیمه شب از لب آن بام بلند می کند ماه به ویرانه نگاه بر سر مقبره ی عشق و نشاط می چکد اشک غم از دیده ی ماه همه ویرانی, ویرانی شوم آخر ای ماه , چه می تابی؟ آه ! چهره ی مرده تماشایی نیست پ.ن : تماشایی نیست ، دیدنی است!! اللهم انی اسئلک من بهائک بابهاه و کل بهائک بهی اللهم انی اسئلک ببهائک کله چشمانم را باز میکنم ، تو هنوز...
-
« کاغذ پاره » نامه
جمعه 8 شهریورماه سال 1387 01:01
برقرار باشی و سبز ، گل من تازه بمون ... نفسم پیشکش تو ، جای من زنده بمون ... باغ دل ، بی تو خزون ، موندنی باش مهربون ... تو که از خود منی ، منو از خودت بدون ... ... غزل و قافیه بی تو ، همه رنگ انتظاره ... این همه شعر و ترانه ، همه بی عطر و بهاره ... موندنی باشی همیشه ، لب پاییزو نبوسی ... نشه پرپر شی عزیزم ، مهربون...
-
« من » نامه
جمعه 1 شهریورماه سال 1387 06:49
هنوز هم از جای بوسه ات در زیر گلویم ٬ خون میچکد ... هنوز هم استخوانهای سینه ام ٬ با قلبم یکیست ... و گهگاه به من یادآوری میکند که قلبت اسیر من است !! هنوز هم جایی را نمیبینم با زخمی که تیغ لبخند تو در چشمم کشید ! هنوز هم دستم میلرزد وقت نوازش عکس قاب نشده تو ... هنوز هم گوشم سوت میزند وقتی به سکوت تو گوش میکنم ......
-
« زنجیر عشق » نامه
سهشنبه 29 مردادماه سال 1387 11:53
میهمان تنهائی ام ... در ویرانهای موسوم به محبس خاطرات... تنهای تنها نشستهام... و باورهایم را مرور میکنم... باور دارم که آب هست... اما در پهنهء دریا... نه در پیالهء من... باور دارم که آفتاب هست... اما در پهنهء آسمان... نه در سینهء من... باور دارم که عشق هست... اما در شهر رویاها... نه در پسکوچههای غربت این شهر...
-
« معجزه » نامه
یکشنبه 27 مردادماه سال 1387 11:15
خدایا برای منم یه معجزه بفرست ٬ مثه همون که برای ابراهیم فرستادی ... شاید معجزه من یه چرخش باشه یه پیچش ... یا شاید هم یه نگاه ... ترسو ٬ بزدل ٬ جراتش را هم نداری ... خدایا ! چقدر خسته ام ... پ.ن : نگو روانی ... نگو بیمار ... بگو عاشق ... بگو تنها ...( مرحوم شکیبایی در روانی ) یه چیز با ربط : دوستت دارم ... یه چیز بی...
-
« خنده » نامه
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1387 14:16
دلم تنگ است ... برای خنده هایت ، اغوشت ، نگاهت ، دستهایت ... دلتنگی هایم هم برای تکراریست ... خوب باش ... بخند ... منهم خوب خواهم بود و خواهم خندید ... خوب هستی ... میخندی ... با خندهایت آسمان رنگی شد ... و قلبم نیز ... قلب سیاهی که از حرکت ایستاده بود ... راستی اگر میخواستی رنگش چه کنی چه رنگی انتخاب میکردی ؟ ... دلم...
-
« پارادکس » نامه
یکشنبه 13 مردادماه سال 1387 09:40
ای کاش یکبار به او اعتماد میکردی ... به دستی که به سویت دراز کرده بود ... اما تو نشانه هایش را ندیدی ... میخواهم فریاد بزنم ... صدا در گلویم مانده است ... نباید بگوید ... نگاهت را میخواهد ... صدایت را میخواهد ... بسان پرنده ای شدم اسیر ... اسیر چشمهایت ... اسیر نگاهت ... اسیر لپ هایت ... اسیر لبخندهایی که گاه و بیگاه...
-
« آک » نامه
سهشنبه 1 مردادماه سال 1387 10:08
میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود عشق تو بسم بود که این شعله بیدار روشنگر شبهای بلند قفسم بود شاید هجده ساله به نظر میرسید ٬ جلوی ورودی مترو بهشتی نشسته ... یه دستش دور گردن دختره است و دست دیگه اش محکم دست دختره را گرفته و زل زده به چشماش ... چشمای پسره خماره خمار ... - عزیزم .. دوستت...
-
« پرواز » نامه
دوشنبه 24 تیرماه سال 1387 16:36
زیباترین... تو را برای زیبائیات نمیخواستم... شیرینترین... تو را برای شیرینیات نمیخواستم... عاشقترین... تو را برای عشقت نمیخواستم... تو را برای آرامش ِ ابدی میخواستم... همواره در دو چیز آرام میگیرم... یکی در گهوارهء مرگ... یکی در آغوش تو... بنظرت کدامین، زودتر نصیبم خواهد شد؟؟؟؟... پ.ن : خیلی بد شدم ... خیلی...
-
« ۲۴ ساعت » نامه
دوشنبه 10 تیرماه سال 1387 15:57
نکته مهم و کنکوری : میدونم متنم خیلی طولانیه و حوصله خوندنش را ندارین ولی واسه من ارزش نوشتن داشت اگرچه واسه شما ارزش خوندن نداشته باشه ... ساعت اول : صدات میزنم ... به امید اینکه جوابی بشنوم منتظر میمونم ... کتابی که برام خریدی را ورق میزنم و به سرزمین های رویایی ان نگاه میکنم چقدر این سرزمین ها آشناست ... میدونم...
-
« مرگ » نامه
شنبه 25 خردادماه سال 1387 00:34
دیگه چیزی نمونده ... به همون چیزی که خواستی رسیدی ... مثه بقیه خواسته هات ... و بهمون چیزی که خواستم نرسیدم ... مثه بقیه خواسته هام ... یه سال دیگه هم گذشت ... اصلا احساس بزرگتر شدن ندارم ... احساس میکنم پیر شدم ... مثه پیرمردهایی که دیگه « فرصتی » ندارند و به هیچ « دردی » نمیخورند و فقط منتظر یه معجزه اند ... تو هم...
-
« شکر تلخ ۷ » نامه
شنبه 25 خردادماه سال 1387 00:01
فرصتی نمانده ... تا مرگ من ... تا تولدم خوشحالم که کوری چشمانم در تاریکی دیگر عیب نیست اینبارهم نخواهم دید که چگونه در آغوشش زمزمه میکنی اینبار هم نخواهم دید که چگونه دستانت در دستش آرام ندارد کوری در تاریکی نعمتی است فرصتی نمانده ... تا مرگ من ... تا تولدم زنده بودن افتخاری نیست وقتی مرده باشی ای زندگان بدانبد که...
-
« شکر تلخ ۸ » نامه
جمعه 24 خردادماه سال 1387 01:57
گفته بودم مراقبم باش ... به زمین خوردم و هزار تکه شدم ... اکنون به من نگاه کن ... هزار « ماه » میبینی ! پ.ن : فرصتی نمانده ! باز هم صدایش کن !!! حتی اگر فرصتی ندارد !
-
« شکر تلخ ۶» ( درد ) نامه
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1387 05:09
دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند تا به رشته سخن درآورم نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی است ... دفتر مرا دست درد می زند ورق شعر تازه مرا درد گفته است درد هم شفته است پس در این میانه من از چه حرف می زنم ؟ درد حرف نیست درد ، نام دیگر من است من چگونه خویش را صدا...
-
« شکر تلخ ۵ » نامه
سهشنبه 21 خردادماه سال 1387 03:11
تعطیل تعطیل ام ... پ.ن : تذکر این پست جهت اعلان خطر ارسال شده است و ارزش دیگری ندارد ٬ لطفا فاصله قانونی را رعایت فرمائید .
-
« شکر تلخ ۴ » نامه
دوشنبه 20 خردادماه سال 1387 03:00
نگاه ... آغوش ... اشک ... لبخند ... قلب ... مادر ... چادر سفید نمازت بوی اشک هایت را میدهد ... امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف سوء ...
-
« شکر تلخ ۳ » نامه
یکشنبه 19 خردادماه سال 1387 02:55
و... و آن هنگام که همه چی را از تو میگرد دستش نگاهش حرفش ... و می خواهی حرفی بزنی اما حرفی نداری... آن قدر نگفته ای که خودت هم غریبگی می کنی... آن قدر دلت تنگ شده که حتی جرات بی قراری و دلتنگی نداری... و آن هنگام که می خواهی بگویی اما نه چیزی هست نه می دانی چه می تواند باشد... اصلا وقتی که دیگر غریبگی به جانت می افتد...
-
« شکر تلخ ۲ » نامه
شنبه 18 خردادماه سال 1387 01:20
« همه » تو را دوست دارند ... و « تو » وجودت را بین همه تقسیم کرده ای ... اگر « من » هم در این « همه » جا گرفته باشد ... سهم « من » چه خواهد بود ؟ ... انگار باز « دیر » رسید!!
-
« شکرتلخ » نامه
جمعه 17 خردادماه سال 1387 02:56
سینه ام میسوزد ... پس از مدتها ... هنوز هم از جای بوسه ات در زیر گلویم خون میچکد ... وقتی درد گفتنی نیست ... برای رها شدن ... کار را تمام کن ... خنجرت را بیرون بکش ...
-
« کاش میدانستی ... » نامه
دوشنبه 6 خردادماه سال 1387 09:24
کاش میدانستی ... دلتنگی من تمام نمیشود ... همین که فکر کنم ... من و تو دو نفریم ... دلتنگ تر میشوم ... کاش میدانستی ... پ.ن : دیشب را هم با تو به صبح رساندم ! یه چیز بی ربط : دلم یه بوسه میخواد با یه عالمه بی ربطی ! یه چیز با ربط : برخلاف همیشه که فکر میکردم یه سال بزرگتر شدم ! این بار دارم تصور میکنم یه سال پیرتر شدم...
-
« دلم ... » نامه
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1387 09:05
دلم ... نگاهی میخواست برای فهمیدن ... دلم ... سینه ای میخواست برای درد و دل ... دلم ... دستانی میخواست برای اطمینان ... دلم ... خدا را میخواست برای خدایی کردن (!) ... دلم ... شانه ای میخواست برای اشک هایم ... دلم ... آغوشی میخواست برای آرامش ... دلم ... باران را میخواست برای نوازشش ... دلم ... خرداد را میخواست برای...
-
« تولد » نامه
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1387 13:43
به ایینه نگاه میکنم ... چروک زیر چشمم را ندیده بود ... لبخند میزنم ... چروک بیشتر میشود ... خودم را برانداز میکنم ... سالهای گذشته را میبینیم ... سالهایی که از « تو » گفتم و نمیدانستی ... از « تو » میگفتم ... از « من » ی که بود و دیده نمیشد ... از « او » که نبود اما بود ! از همه ء بودها و نبودها ! از همه ء همه ها !...
-
« تناقض » نامه
پنجشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1387 09:42
میرم ... برمیگردم ... نگاه میکنم ... چشمام را میبندم ... دوست دارم ... متنفرم ... میشنیم ... پا میشم ... میخوام ... نمیخوام ... هستم ... نیستم ... ... جمع تمام تناقض ها شدم ... اما میدونم : دلتنگم ... دلتنگم ... پ.ن : خدایا ... اونقدر درگیر « همه » شدی که یادت رفت قول داده بودی « من » را تنها نذاری ! همه چی امن و...
-
« همه » نامه
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1387 09:36
خدایا ... خدایا دلم ... خدایا نگاهت ... خدایا دلم ... خدایا کلامت ... من ٬ تو ٬ او ٬ « همه » ... خدایا ... تو برای « همه » هستی ... این یعنی بزرگی تو ... خدایا ... اما این وسط یه چیزی جور در نمی آید ... این درست نیست ... « من » برای تو « همه » باشم ولی « تو » برای من « تو » ! خدایا دلم ... خدایا نگاهت ... خدایا دلم...